فردا شکل امروز نیست

ثبت یک روز عادی

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۳۸ ب.ظ

دیروز را برای اینکه موقع تهران رفتن انرژی داشته باشم، مرخصی گرفتم و به مدیر پیام دادم که از صبح زود بیدار هستم و قرار شد اگر کاری بود تماس بگیرند.مدت هاست که حتی اگر خانه باشم و حتی تر روزهای تعطیل، فارغ از ساعت خواب شب، صبح، موقع مدرسه رفتن بیدار میشوم و خوابم نمی برد. اما دیروز بعد از نماز صبح، خواب عجیبی غلبه کرد و تا ساعت ده و نیم خواب بودم.فقط چندبار بیدار شدم و گوشی را چک کردم.بیدار هم که شدم، علی رغم خواب زیاد، انرژی نداشتم.بی حال بودم. خانه کار داشت.ناهار نپخته بودم و برکت روز رفته بود انگار و زمان تند و تند می گدشت.زنگ زدم به آبجی که کمی باهاش درددل کنم! چه کار عجیبی از من!

شروع کردم به گفتن اینکه حال ندارم و کار دارم و هیچی برای تهران آمدن آماده نکردم و ...

و ابجی مهربون هم شروع کرد به انرژی دادن.اما واقعیت این بود که من دنبال انگیزه گرفتن نبودم.فقط دلم میخواست یکی بهم حق بدهد.

کاری که خودم در حق خودم انجام نمی دهم.دوست داشتم اون موقع به عنوان آدمی که تجربه ی موقعیت من را داشته، بهم بگه می دونم، طبیعیه. اینها به خاطر تغییرات هورمونیه و نیازی نیست از خودت انتظار زیادی داشته باشی.این جمله ها رو بهش گفتم.بهش گفتم.بعد از تلفن سعی کردم بلند شم، اما بازهم انگار میخ شده بودم توی زمین.همیشه کلنجار موسیفی گوش دادن را با خودم دارم و این دوران بیشتر هم شده و هرجوری هست سعی می کنم که گوش نکنم.

اما دیدم واقعا الان یک موسیقی شاید بتواند کمی حالم را تغییر بدهد و به دستور "من ِسهلگیرِ" ذهنم گوشی رو برداشتم و یکی دو تا از اصفهانی دانلود کردم. در همین "منِ دیگرِ" ذهنم داشت برای حال که با موسیقی خوب میشود تاسف می خورد.

ساعت یک و نیم شده بود و دو ساعت بعد قرار بود همسر بیاید و من هنوز هیچ کاری انجام نداده بودم. بعد از کلنجار رفتن های زیاد من ها، موسیقی را  پلی کردم و رفتم توی آشپزخونه.اول به نیت مرتب کردن ظاهری و فقط غذای ساده پختن. ترک های بعدی همه مداحی بودند، شروع کردم به شستن بشقاب ها.وای که چقدر  آب خنک حالم را خوب کرد.

مشغول شستن ظزف ها بودم و نرسیدم ناهار درست کنم و میلی هم به خوردن غذاهای حاضری بیرونی نداشتم.اما نمیخواستم بهش فکر کنم.نمیخواستم فکر کنم که همه ی لباس هایمان کثیف است و الان وقتی نیست برا شستن و خشک شدن و بردن.

همسر از سرکار برگشت، ناهار نیمرو خوردیم و چقدر چسبید و من هم بر خلاف همیشه که با حس ببخشید و اینها نیمرو درست می کنم، هیچ نگفتم که چرا ناهار درست نکردم. 

همسر هم خیلی خسته بود، گفتم تا من کارهای رفتن را انجام می دهم ، تو بخواب.دیر برسیم هم طوری نیست.دکتر تا هشت و نیم هست.قبل از اینکه خواب برود، گفتم میخوای نریم؟میخوای هفته ی بعد بریم؟ 

با حالتی که خوسحالی اش را میخواست پنهان کند، گفت: خب مشکلی پیش نمیاد؟ تو سختت نیست؟

گفتم نه.برای چکاپ میخواستیم بریم،حالا میزاریم هفته ی دیگه.فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد.(و توی دلم از خدا خواستم که طوری نشود.)

با این حال، گفت بزار بخوابم ببینم چی میشه، خستگیم بره بلند میشیم میریم اگه میگی.

گفتم نه و زنگ زدم نوبت را کنسل کردم.خیلی خوشحال شد همسر، با این که من هم مرخصی گرفته بودم به این نیت، اما انقدر از این تصمیم خوشحال بودم که نمیخواستم فکر کنم هفته ی بعد دیگر رویم نمیشود مرخصی بگیرم!شب آرامی بود.همسر خوابید.من شماره دوزی سجاده را شروع کردم.تلویزیون دیدیم،حرف زدیم، و شام مهمان همسر یک آش خیلی خوشمزه خوردیم.

همسر، خسته بود و شب زود خوابش برد.من هم در حال دوختن شماره ها، با خودم فکر می کردم که چقدر وقتی از "باید" های ذهن رها می شوم حالم خوب است.و رهایی از این "باید" ها، احتیاج به زمان دارد، بی شک اوایل زندگی مشترک، "باید" های بیشتری داشتم و اصلا انجام "باید" ها انگار نشان دهنده ی اصول من بود.

اما حالا، "باید" هایم را می توانم گاهی بپوشانم و به جایشان "همدلی" را پررنگتر کنم توی ذهنم و رفتارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۲۴
فاطمه سادات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی