خرده شیشهها
گاهی دچار خشم های کوچکی می شوم.مثل امروز صبح.یا صبح خیلی از روزهای تعطیلی که مثل امروزم بودند.اینکه چرا، بماند،توی دفتر چارخونهی رنگی رنگی نوشتمش همان صبح و خیلی خوب شد که نوشتم.انگار پر شده بودم از خرده شیشه،از پس مانده ی غذای هفته،ماه،سال،که هیچ کس سراغش نیامده و بوی مشمئز کنندهاش با هر نفس زجرِ کوچکی می دهد.آلوده میکند نفس را و هر بار فکر میکنی این بوی ناخوشایند از کدام غذا بود و ...
امروز صبح خشم های کوچکم را نوشتم تا خرده شیشه هایش با حرف ه کسی اصابت نکند و از حرف های فاطمه یاد گرفتم و دیدنی امروز بعد از مدت ها که برایم پر بود از دیالوگ های منفی،سپردم به خدا و دلم بعد از دیدار به جای خشم پر بود از حس نور و نشاط.
امشب پرم از حس نوشتن.از آرامش.حرف هایم روی هم روی هم نیستن،بلکه انگار کسی دفتر خط خطی نامرتب ذهنم رو،توی یک سررسید مرتب پاکنویس کرده.
این روزا،مثل خیلی روزای دیگه به مرگ فکر میکنم و همزمان به زندگی.به دین.دینداری.حرفهای زیادی و فکر های زیادی از سرم میگذره.که دوست دارم خیلی هاشون رو یادداشت کنم اما اغلب موقعیت یادداشت برداشتن ازشون رو ندارم.چقدر از هر دری نوشتم.پس این رو هم بنویسم که دوست دارم ها و دوست ندارم رو برای هانی عزیزم این روزها فکر میکنم.و در پس هر کدومش مسیری میبینم که تو انگار برای رشد خودم مهیا کردی.
خدایا به خاطر این نعمت بزرگ ازت ممنونم...